مرا به آبلهٔ پا چه مشکل افتادست


که تا قدم زده ام پای بر دل افتادست

به قدر سعی دراز است راه مقصد ما


وگرنه در قدم عجز منزل افتادست

نفس نمانده و من می کشم کدورت جسم


گذشته لیلی وکارم به محمل افتادست

امید گوهر دیگر ازین محیط کراست


همین بس است که گردی به ساحل افتادست

چو سروگرچه نداربم طواف آزادی


رسیده ایم به پایی که در گل افتادست

تو درکناری و ما بیخبر، علاجی نیست


فروغ شمع تو بیرون محفل افتادست

به غیر نفی چه اثبات می توان کردن


طلسم هستی ما سخت باطل افتادست

زسنگ جوش شرر بین و ناله خرمن کن


که زیر خاک هم آتش به حاصل افتادست

تبسم که به خون بهار تیغ کشید


که خنده بر لب گل نیم بسمل افتادست

نه نقش پاست که در وادی طلب پیداست


ز کاروان جرسی چند بیدل افتادست